سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با عرض خسته نباشید به دوستان عزیز.
از امروز دیگه روی سیستم وبلاگ پارسی باکس مطلب مینویسم
الان هم در حال انتقال مطالب وبلاگم با کمک سیستم انتقال وبلاگ پارسی باکس به سیستم وبلاگشون هستم.
شما هم یه سر به اونجا بزنید
اینم آدرس سایت : http://www.parsibox.com

سلامتی وزیبایی پوست
مطلب
وب سایت رسمس سریال افسانه جومونگ

عنوان :خلاصه قسمت چهارم سریال افسانه جومونگ
متن :دیدیم که شاه می خواست به خاطر دختر بازی در قصر و عدم شرکت در مراسم شکرگذاری می خاست جومانگ را بکشه

جومانگ
می افته به التماس که شاه جون تو را خدا ببخش بابایی خواهش می کنم منو
ببخش من دیگه غلط می کنم نیگاه بد به دختری بکنم چه برسه به اینکه باهاش
برم تو انباری و....که ناگهان دل شاه می سوزه و بیخیالش می شه و در عوض
بهش می گه تو دلت برای مادرت نسوخت که اینقدر نگرانت بود و....

مامان
یوهوا می یاد و می گه شاه جون تو را خدا ما را از قصر بیرون کن این پسر
آبروی منو برده ما دیگه نباید تو قصر بمونیم. این پسر لیاقت پرنس بودن را
نداره که شاه می گه به خاطر کار بدش 20 ضربه شلاق بهش بزنین



پسر
بزرگ شاه که چشم دیدن جومانگ را نداره می یاد جلو و می گه پدر جومانگ باید
فردا با ما برای زیارت کمان مقدس بیاد و اگه شلاق بخوره اون نمی تونه بیاد
پس خواهشا اونو ببخشین تا وقتی برگشت.(تعجب کردین ..نه!!!!!!)


نخست
وزیر و کاهن اعظم که تا حالا 3 درصد حدس می زدن جومانگ از نسل هه مو سو
باشه وقتی این کار اونو دیدن به هم می گن اگه پسر هه مو سو بود اینطوری
نبود یه شیر بود و یه جورایی برای جومانگ بهتر می شه


مامان
ملکه که از کرده پسرش در حمایت از جومانگ کفریه سر اون داد و بیداد می
کنه(این بانو چویی نمی خاد ادم شه هنوز حالا هم که ملکه شده هنوز رذله) که
پسره می گه من می خام به بهانه کمان مقدس اونو از قصر بکشم بیرون و بکشمش
خلاص شدن از اون برای همیشه بهتر از 20 تا ضربه شلاقه که بخوره و اینجاست
که مامانی هر هر می زنه زیر خنده (حالا فهمیدین چرا نجاتش داد؟؟؟)


از
طرفی جومانگ شرمسار جلوی مامانش داده خجالت می کشه و می گه به خدا می
خاستم بیام تو مراسم ییهویی در رومون بسته شد.بعد هم سراغ اون دختره را می
گیره که می گن 40 ضربه شلاق خورد و از قصر بیرونش کردن که جومانگ براش
ناراحت می شه . مامانی به جومانگ می گه تو باید فردا با برادرانت برای
دیدن کمان مقدس به کوهستان بری برو اماده شو اونو ببین و انرپی بگیر و به
قول ما ادم شو و برگرد.
کمان مقدس: شئی بسیار مقدس و مهمی برای اهالی
بویو (همین اراضیی که جومانگ اینا و خانددان سلطنتی توش هستن) است و به
همین خاطر در غاری سعب العبور در کوهستانی سعب العبورتر مخفی شده که پرنس
های بویو یی برای اینکه یه پرنس واقعی بشن باید به زیارت اون برن و بهش
ادای احترام کنن و برگردن.


فردا صبح جومانگ و پسر ها برای سفر
اماده می شن می یان تا از شاه خداحافظی کنن که شاه بهشون می گه شما سفر پر
خطری را در پییش دارین به هیچ وجه هوویت خودتونو فاش نکنین و به سلامتی
برگردین

در
بین راه اون دو پسر دارن نقشه قتل جومانگ را می کشن و این در حالیه که
جومانگ با اخلاص تمام داره به اونا خدمت می کنه و حتی اب هم اول به اونا
می ده بعد خودش میخوره

به بهانه اینکه جومانگ باید رهبری گروه را
به عهده بگیره اونو می فرستن جلو و به یه جایی که باطلاقه راهنماییش می
کنن.وقتی اسب جومانگ به باطلاق رسید خودشون فرار می کنن.

جومانگ به باطلاقی می افته که هیشکی نیس به فریادش برسه و در آخرین لحظات زندگی خودش داره به ته باطلاق فرو می ره.

شما ها نمی گین اگه جومانگ بمیره دیگه کارگردان چه خاکی بر سرش کنه و 81 قسمت از کجا بیاره
پس نگران نشین از غیب که خانم و آقایی می رسن و در اخرین لحظه مثل فیلم هندی ها جومانگ را این شکلی از مرداب نجات می دن

آقا
پسر به هوش که می یاد یادش می ره داشته می مرده و فک می کنه الان تو قصره
مییاد برا این خانوم که ناجی شون بودن لات بازی در بیاره که خانوم حسابی
حالش را می گیره

و بعد از اینکه یه دست کتک مفصل به شازده بی دست و
پای ما میزنه اونو به عنوان برده با خودش می بره تا بفروشه (از گذاشتن
صحنه های کتک خوردن جومانگ به علت جریحه دار شدن روحیه دوستارانش!!!!!! و
جلوگیری از ایجاد روحیه خشونت در زنان این مرز و بوم معذوریم)

جومانگ می یاد زرنگ بازی در بیاره و فرار کنه که می گیرن دوباره یه حال اساسی بهش می دن
آخه یکی نیس بگه دست و پا بلوری تو را به لات بازی چه تو برو تو انبار.......

و بهش می گن اگه یه بار دیگه از این غلط ها بکنی ما می دونیم وتو

این
خانم دختر یه بازرگان بزرگه که کارشون همه جور تجارتی هست و باتفاق
همراهانش برای معامله با یکی از این همین اقوامی که با هم در حال جنگن
شمشیر های فولادی آبدیده شده می یارن آخه پاپایی کار داشته دخترش را
فرستاده
ولی انصافا دختره خیلی با جربزه و زرنگه که باباش ریاست یه
کاروان تجاری را بهش داده(خانوما یه کم یاد بگیرین نصف شوماس چشماشم
بادومیه هیکلشم یه صدم شوماس)


آقا جونم براتون بگه اون یارو که
خریدار بود می یاد که اینا را بکشه و اموال را غارت کنه که دختره دوباره
یه حال اساسی بهش می ده و به مامور امنیتیش می گه همشونو بکش که اون این
کار را نمی کنه

در
راه بازگشت حرف به حرف می شه و جومانگ هی این ماموره را مسخره می کنه که
اونم کفری می شه شمشیرشو می کشه می گه یه کلمه دیگه ... بزنی حالتو می
گیرم جومانگ هم می گه دستای منو بستین گنده لات بازی هم در می یارین؟؟؟
اگه راس می گین دستامو باز کنین تا نشونتون بدم....خودمونیم این جومانگ هم
جو گرفتدش یکی نیس بگه جوجه برو دونتو بخور خلاصه دختره اونا با یه سرباز
زپرتی به مبارزه می کشه و می گه اگه برنده شدی که ازادی ولی اگه باختی
دیگه خدا میی دونه که ....

اقا تو کار هی این جومانگه کتک میی خوره
تا اینکه دختره می یاد در گوشش می گه هااااااااااااان همین بود این همه
هارت و پورت؟؟؟؟ و جومانگ هم یه نموره غیرتی می شه

و پا می شه یه ضربه می زنه یارو بیهوش می شه (نه بابا کم کم دارم بهت امیدوار می شم)

این
دو تا شازده هم که جومانگ ما را قتال گذاشتن رسیدن به محل کوهستان مورد
نظر ولی هر کاری می کنن نمی تونن رموزی که بهشون دادن را معنی کنن تا مکان
کمان را پیدا کنن

از طرفی جومانگ که مبارزه را برد قرار شد بیارنش به کوهستان شی جو که بره کمان را ببینه اونا هم می یارنش اینجا بهش می گن برو

موقع
رفتن دختره را می کشه کنار می گه ببین هر چند بابام گفته به کسی نگم من
پرنس هستم ولی من دلم تاب نمی یاره و می گم که من پرنس بویو هستم هر موقع
به بویو اومدی بیا بهم سر بزن من ازت خوشم می یاد!!!!!!!!!!!! 
دختره هم یه مش متلک بارش می کنه و می گه دیوونه و می ره

وقتی
اونا می رن این جومانگ مگه دختره از ذهنش می ره بیرون .. هی فکر می کنه تا
یادش می یاد که به اون مرد گفته بود که اسمش سوسونو است

اینم کوه شی جو که در دل این کوه کمان مقدس مخفی شده

این دو تا انگل هم مکان را پیدا کردن و دارن می رن به ملاقات کمان

می رسن به محل کمان مقدس و عباداتشونو انجام می دن و احتراماتشونو می زارن

این پسره می یاد زه کمان را ببنده که هر کاری می کنه نمی تونه خلاصه بیخیال میی شن و می رن

در
راه بازگشت می شینن که استراحت کنن و در مورد کاری که با جومانگ کردن صحبت
می کنن که جومانگ که پشت همون تخته سنگ خوابیده بود بیدار می شه و می بینه
که بععععله این اقایون دارن با هم یه چیزایی می گن
خودشو مخفی می کنه تا اونا برن و بعد می شینه به حال خودش یه شکم سیر ریه می کنه
و تصمیم می گیره در کارش موفق بشه

بلاخره با مکافات فراوون کمان را پیدا می کنه و احترام می زاره

و بر خلاف اون دو تا انگل به راحتی کمان را به زه می کنه (ظاهررا فقط ادم های نیک سیرت می تونن کمان مقدس را بکشن)

تیر را در کمان می زاره و به راحتی می تونه کمان را بکشه ولی کمان می شکنه

پسرها
هم بر می گردن و طی یه سناریوی از قبل طراحی شده خودشونو می زن به ننه من
غریب بازی و گریه  زاری که جومانگ مرد تا شاه شک نکنه مامان جومانگ اعصابش
خورد شاه اعصابش خورد ولی ملکه خوشحال پسراش هم خوشحال

شاه دستور
می ده عده زیادی از سربازاش به دنبال جومانگ برن که ملکه می یاد و به کاهن
می گه شاه حرف تو را قبول می کنه اونو از پیگیری کار جومانگ نهی کن که اون
میی گه من کاهن کذابی نیستم و این کار را نمی کنم

بلاخره سر و کله جومانگ هم در عین تعجب همه پیدا می شه و به دست و پای مامانش می افته

همه برای عبادت خدایان جمع می شن و شاه یکی یکی از پرنس ها می پرسه که چی کار کردن و کمان را دیدن یا نه که جومانگ می گه من ندیدم

مامانی بعدا که می رن خونه سرش داد می زنه که تو به من چرا دروغ گفتی که کمان را دیدی؟؟؟؟

و جومانگ ماجرای شکسته شدن کمان و اینکه برادراش می خاستن بکشنش و ... را تعریف می کنه

در قسمت بعد خواهید دید:

آیا هه مو سو زنده است؟؟؟؟؟

چه کسی شایسته ولیعهدی است ؟؟؟؟

منبع.سایت افسانه جومونگ و امپراطوری بادها
http://daneshname3.ParsiBlog.com/

http://daneshname4.parsiblog.com/